فرمانده گردان و یار شهید کاوه بود و در زمان شهادت فقط بیستوسهسال داشت. اما این سن کم، او را از ویژگیهای عالی انسانی مانند فروتنی و دلیری بازنداشت. اسدا... کشمیریقرقی، شهیدی که نهتنها باعث سرفرازی اهالی محله قرقی است؛ بلکه هر کسی که به اهمیت دین و میهن و کار بزرگ شهدا آگاه باشد، به او افتخار میکند. اسدا... در نخستین روز از فروردین سال ۱۳۴۱ در محلهای که آن زمان روستای قرقی بود، به دنیا آمد.
به گفته تنها برادرش، قدم این کشاورززاده برای پدر و مادر سبک و خیر بوده است؛ چون فرزندانی که پیش از او متولد میشدند زنده نمیماندند، اما پساز او تولد یک برادر و سه خواهر دیگر، خانواده کشمیری را بزرگتر کرد. حضور پررنگ در فعالیتهای دوران انقلاب و بعد بسیج روستا نشان میداد که پسر بزرگ خانواده کشمیری، آدم بزرگی است که بزرگتر هم خواهد شد. در جبهه کردستان، فرمانده ارشدش به او اعتماد میکند و گردان بزرگ امامحسین (ع) را با اطمینان به او میسپارد. خود اسدا... نیز با ابتکار عمل، گردان بزرگ امامسجاد (ع) را تشکیل میدهد. او فرمانده واحد طرح و عملیات تیپ ویژه شهدا هم میشود تا زمانی که به دیدار یار میشتابد.
در دوران حضور در جبهه، سهبار از تیر دشمنان زخم برمیدارد، اما یار سردار شهید کاوه، باکی از ترکش و گلوله و خمپاره ندارد و حتی خانواده را درجریان مجروحیتهای خود نمیگذارد. بیشازاین را از زبان محمدعلی کشمیری، تنها برادر اسدالله بشنوید.
من سه سال با اسدا... که فرزند بزرگ خانواده بود، فاصله سنی داشتم. مرحوم پدرم همیشه میگفت خلق و خوی اسدا... خیلی آرام و بسیار اهل مطالعه بوده است. کتابهای مذهبی و بهویژه نوشتههای شهیدمطهری را بهدقت میخوانده است.
پدرم یکبار هم درباره سنجیدگی و دوراندیشی او ماجرایی را برای ما تعریف کرد. مدرسه راهنمایی اسدا... در روستای فارمد و راهش دور بود. آن زمان پدرم به او مقدار کمی پول توجیبی میداد. خدابیامرز پدرم میگفت که این بچه یک بار به کمبودن پول توجیبیاش اعتراض نکرد.
او همیشه زودتر از خانه بیرون میرفت. یک روز خواهر کوچکمان بیمار شد و پولی برای درمانش نداشتیم. اسدا... رفت و در چشم برهمزدنی با دست پرپول برگشت و گفت: این همان پول توجیبیهای من است که برای این روزها نگهداشته بودم. او با پای پیاده به مدرسه میرفت و پولهایش را برای روزهای سخت پسانداز میکرد.
بعد از دوره راهنمایی درس را رها کرد. او درجریان انقلاب اعلامیه پخش میکرد و در راهپیماییهای مشهد حاضر میشد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم وارد بسیج شد و شبها در مساجد نگهبانی میداد. سال۱۳۵۹ که جنگ به ما تحمیل شد، اسدا... با پدر و داماد خانواده و ۲۰تن از اهالی محل که آن زمان هنوز روستا به شمار میآمد، برای دو ماه به جبهه کردستان رفتند. پساز آن هم وارد سپاه پاسداران شد.
برادرم سال۶۲ ازدواج کرد. بعد هم ازطرف سپاه با همسرش به ارومیه رفت و در خانههای سازمانی سپاه ساکن شد. هرکجا لشکر منتقل میشد همسرش نیز که چندی پیش فوت کرد با او همراه بود. دلش میخواست همسرش پابهپای او باشد.
او با پای پیاده به مدرسه میرفت و پولهایش را برای روزهای سخت پسانداز میکرد
برادرم چند سال در کردستان کنار شهیدکاوه بود. او در کردستان بود و من اهواز. از رشادتهایش میشنیدم و اینکه در آن رزمگاه چه میکند. با بیستودوسهسال سن مانند مردان میداندیده و کارآزموده جنگی میجنگید. از مرگ ترسی نداشت.
یک بار که در خط مقدم بود از ناحیه دست مجروح شده بود و فوری بچههای رزمنده او را به پشت خط رسانده و بعد به بیمارستان امام خمینی اهواز منتقلش کرده بودند. رفتم ملاقاتش. اینکه او را به خاطر آسیبدیدگی دستش بستری کرده بودند، برایش سخت بود. میخواست با همان حال و وضعیت میدان را ترک نکند. از من خواست بروم خانه و برایش لباس بیاورم تا با لباس شخصی از بیمارستان فرار کند. وقتی از خانه برگشتم، متوجه شدم اتاق مملو از پرستار و پزشک است. بهدلیل عیادتی که سردار شهید کاوه از برادرم کرده بود، کادر درمانی متوجه جایگاه اسدا... شده بودند. رسیدگی بیشتر شد. برادرم به من گفت که دیگر نیازی به فرار نیست؛ چون کاوه به او گفته بود بماند تا حالش خوب شود.
یکی از خاطرات من با برادرم ماجرای چای نمکی بود! سال۶۳ من همچنان در جبهه اهواز خدمت میکردم. همسر اسدا... برای همراهی همسر شهید قمی با او به قم رفته بود. من هم برای دیدن برادرم رفتم ارومیه. با چند تا دیگر از هممحلهایها میهمان او بودیم.
چون من از همه کوچکتر بودم، رفتم بساط صبحانه را آماده کردم و یک سینی چای ریختم و از قضا برای اینکه چای شیرین برای صبحانه مزه بهتری دارد، آن را شیرین کردم. صبحانه را خوردند و چای سرد شد. هرکسی مقداری چای میخورد، از نوشیدن بقیه آن منصرف میشد. چایهای سردشده را به آشپزخانه برگرداندم. خودم یکی را امتحان کردم. خیلی شور بود و فهمیدم چه دسته گلی به آب دادهام. تا خودم حرفی نزدم، نه برادر و نه دوستان رزمنده این موضوع را به رویم نیاوردند.
یکی از مهارتهای اسدا... سازماندهی افراد بوده یا بازرسی از خط و اینکه دشمن در چه وضعیتی است و قرار است چه کاری انجام دهد. هروقت شبهنگام برای بررسی منطقه و خط میرفته و اعلام میکرده است که «رزمندهها راحت باشند؛ فعلا خبری نیست» همه از وضعیت اطمینان خاطر پیدا میکردهاند. او در عملیاتهای متفاوتی مانند تصرف قلعه حسن بیگ، حلبچه عراق، آلواتان و سر شاخان حضور داشت. باوجود مهارت زیاد دست از آموزش و یادگیری در بحبوحه جنگ برنمینداشت. یکبار برای آموزش نظامی دافوس که دورههای تخصصی علمی و نظامی در ردههای بالاست، به تهران رفته بود، اما هنوز چند روز از آموزش باقی مانده بود که باخبر شد عملیات والفجر۹ شروع شده است. دوره را نیمهتمام رها کرد و به صف رزمندههای این عملیات پیوست.
به گفته همرزمانش پیشاز شهادت همانجا زیر آتش دشمن شروع به نوشتن وصیتنامه کرد و سرانجام هفتم اسفند۱۳۶۴ در عملیات والفجر۹ در ارتفاعات هزارقله سلیمانیه عراق براثر اصابت ترکش خمپاره به پا و سر به شهادت رسید. آن زمان فرمانده طرح و عملیات تیپ ویژه شهدا بود. برادرم اسدا... را در گلزار شهدای قرقی به خاک سپردیم. در مراسم سوگواریای که برایش برگزار کردیم، خود سردار کردستان، کاوه، بهطور مفصل سخنرانی کرد و از دلاوریهای او گفت؛ از اینکه حتی در منطقه هم سعی میکرد گمنام بماند. در قرقی، اولین حجله شهادت را برای اسدا... نصب کردیم و عکسهای مختلفی از او به دیوار حجله چسباندیم که تعدادی از آنها را مردم برای خود بردند.
* این گزارش یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴ در شماره ۱۶۵ شهرآرامحله منطقه ۳ منتشر شده است.